چشمان نيمه باز يك سگ

جلال هراتي
j_harati@yahoo.com

چشمان نيمه باز يك سگ


«براي او كه چشمهايش نمي‌بيند، بجز زيبايي‌ها را»

جلال هراتي

هواي گرمِ تابستان سگ ولگرد رو كلافه مي‌كرد. آروم يك گوشه خنك توي سايه پيدا مي‌كرد و دراز مي‌كشيد. پوزه اش رو روي دستهاش مي‌گذاشت و چشم هاش رو كمي مي بست. بنظر خيلي آروم مي اومد. هركس كه اونو مي‌ديد با خودش فكر مي كرد، آيا تا حالا كسي رو گاز گرفته؟ از گرما بيزار بود. وقتي توي سايه خنك مي خوابيد شايد تو روياهاش سرزمين هاي خنك رو مي ديد، معمولا اون مواقع بود كه ديگه چشم هاش رو كامل مي بست. تو اين وضع ديگه دوروبرش رو نمي ديد. ديگه مگسهاي روي سروصورتش اذيتش نمي كردند . اينجا بود كه غرق در روياهاي آميخته با ترس و اضطرابهاي پنهاني، ساعت‌ها دراز مي كشيد. ترس و اضطرابي كه شايد از اجداد وحشي‌اش هنوز توي تنش مونده بود. يا شايد ترس از اينكه نكنه آدما و سگهاي اون سرزمين روياهاش رو بهم بزنند.

دوسه روزي بودكه سرو كله سگ ولگرد پيدا شده بود . كسي نمي دونست كه از كجا اومده و يا صاحب داشته يا نه. شايد هم از اول وِل بوده و صاحبي نداشته و يك عده از روي عادت بهش تكه ناني مي دادند يا شايد هم بعداً به اين روز افتاده. كسي چه ميدوونه شايد هم صاحب قبلي اش ديگه نمي‌تونسته همون يك لقمه غذا رو هم بهش بده. اينه كه ولش كرده و بعد هم يكي از اهالي همين محله اونو جايي پيداكرده و آورده اينجا.

سگ ولگرد هم كه مدتها اين ور و اونور زده بود، مي‌ديد مثل اينكه اين محله بد نيست و لااقل از گشنگي كشيدن بهتره. مردم اين محله هم درسته كه دك و پز درست و حسابي ندارند و هشت‌شان گرو نه‌شان است، ولي از بغل اونها گاهي يك وعده غذا مي شه پيدا كرد. چيزي كه مسلمه اينه كه اين محله هم چنگي به دل نمي زنه.

توي محل يك كفاش بساط مي كرد. يك باجه تلفن بود كه اكثر مواقع شلوغ بود و آدمهاي زيادي منتظر بودند تا شماره هاشون رو بگيرند. يك كم پائين تر يك مغازه اغذيه فروشي بود كه آت و آشغال‌هاي زيادي داشت. تو اين محل يك پيرمرد ضعيف احوال بود كه هرروز صبح زود مي رفت نون تازه مي گرفت و بعد لنگ لنگان برمي گشت. بقيه آدم ها هم سرشون توي لاك خودشون بود بظاهر كاري به كار سگ ولگرد نداشتند . بعضي ها كمي ازش مي‌ترسيدند ولي بقيه بي اعتنا از كنارش رد مي شدند يا خودشون رو به بي اعتنايي مي‌زدند، چون هيچ كس در واقع نمي‌تونست وجود اونو منكر بشه خصوصاً كه اون تازگي تو اون محله پيداش شده بود و اغلبِ مردم عادت دارند فقط تغييرات اطرافشون رو آن هم با شكاكي ببينند، نه چيزهاي ديگر رو.

بچه ها و زن ها و مردها مي آمدند و مي رفتند. كاسب ها همون گوشه كنار به كسب و كار مشغول بودند. بعضي از مردم بين خودشان راجع بهش حرف مي زند، يكي دوتا از اهالي از جمله پيرمرد ضعيف احوال، معترض بودند كه «بابا اينو ديگه كي آورده اينجا ول كرده. سگ نجسه، مريضي مياره …».

تو حركاتش آهنگ بخصوصي بود. آروم و بيصدا مي‌دويد . برخلاف بقيه سگ ها كه وقتي گرمشون مي شه يا تشنه مي شن دهانشون رو باز ميزارن و زبانشون رو بيرون مي آرن، اين سگ موقع دويدن‌هاي آرومش دهانش بسته بود. اين خصوصيتش با بقيه سگ ها فرق داشت.

به نظر مي اومد كه سگ ولگرد به محيط اطرافش بي اعتنا باشه. ولي گاهي آن هم بسيار بندرت، حركتي يا صدائي هر چند كوچك توجه اونو به خودش جلب مي‌كرد. در اين مواقع بود كه معلوم مي‌شد گوشهاي تيزي دارد. وقتي از كناري مي گذشت آروم و بي صدا بود. بعضي كه زياد از اون خوششون نمي اومد به همديگه مي گفتند عجب سگ موذيي‌ايه . وقتي در حال حركت بود و يا يك گوشه خوابيده بود و چشم‌هاش نيمه باز بود، اگر دركسي حركتي تند و يا غير از حركات معمول مي‌ديد ويا متوجه مي‌شد كه توجه كسي به اون جلب شده، بازهم آروم و بي‌اعتنا به مسيرش ادامه مي‌داد يا همونجا سرِ جاش بيحركت ميموند. بنظر مي‌اومد نسبت به بقيه سگ‌ها حس قوي‌تري داره. همين آدم رو به شك ميانداخت كه احتمالاً مدت زيادي رو با آدمها زندگي كرده و بعداً ول شده.!

وقتي چيزي كاملا توجهش رو جلب مي كرد، مي‌شد ديد كه ساكت ايستاده و داره عميق نگاهش مي كنه. شايد فقط تو اينجور مواقع بود كه چشمهاش در حالت كاملا باز ديده مي‌شد . و شايد تنها فقط همون مواقع بود كه مي‌شد ديد اين چشمها مثل دوتا چاله سياه بي انتها هستند. در مجموع هيبت چندان اغوا كننده‌اي نداشت . پوست تقريباً تيره با لكه‌هاي قهوه اي اطراف بيني اش، بدن كشيده با دست و پاي بلند، آدم رو يادِ نژادهاي نه چندان پست مي‌انداخت. اما جذبه مخفي و آب زيركاهانه‌اي داشت كه روي همه كم و بيش تاثير مي‌گذاشت. مردم محل هم خيلي زود به بودنش عادت كرده بودند چون از همون روزهاي اول نشون داده بود كه اذيت و آزاري براي اهالي نداره وحتي ممكنه خيلي زود هم اون محله رو ترك كنه. بيشتر از اين بابت كه مردم محله ديده بودند، هر چند وقت يكبار جونوري مثل اون مي اومد و چند وقت بعد هم مي‌رفت . اين محله هم براي اون مثل محله‌هاي ديگه بود به همون سادگي كه محله هاي ديگه رو ترك كرده بود ممكن بود اينجا رو هم ترك كنه.

البته آدم اين چيزهارو روز اول نميتونست متوجه بشه. بايستي حركاتش رو زير نظر مي‌گرفتي تا بفهمي چه جور سگيه.

چند وقتي از پيدا شدن سرو كله سگ ولگرد تو اين محله ميگذشت كه يك روز يك كاميون اثاث وارد محله شد. ظاهرا يك خونواده به اين محل اسباب‌كشي كرده بودند. ماشين كه نگه داشت، دختركي از ماشين پياده شد. دخترك حدود ده يازده ساله با موهاي تقريبا خرمايي و بلند . چشمهاي درشت و زيبايي كه ميشد گفت خمار بود و شايد كمتر به چيزي مستقيم نگاه مي كرد، با بيني قلمي و خوش تركيب.

دخترك دوري به فاصله چند قدمي زد. اطراف رو نگاه كرد. تقريبا هيچ چيز توجهش رو جلب نكرد. چند مغازه، باجه تلفن، كاسب‌هاي اطراف و حتي سگ ولگرد. سگ ولگرد هم طبق معمول كه همه چيز رو ميپاييد، زير چشمي نگاهي مختصر به دخترك انداخت و دوباره به روياهايش برگشت. اصلا انگار نه انگار كه چيزي ديده بود.

چند روزي گذشت. همه چيز طبق معمول بود. سگ ولگرد هم بي اعتنا براي خودش مي‌چرخيد و هر وقت هم فرصتي پيدا مي كرد يه گوشه مي خوابيد و مردم محله رو نگاه مي‌كرد. هر روز كه مي گذشت توجه دخترك بيشتر به سگ ولگرد جلب مي شد. دخترك روزها مشغول بازي با اسباب بازي‌هاي جديدش بود. هر چند علاقه اي به اونها نداشت. گاهي هم با همبازيهاي جديدش كه بعضي‌هاشون هم سن و سالِ اون بودند بازي مي كرد. خلاصه بگو و بخندشان براه بود. يك روز دخترك از همبازيهايش سوال كرد كه آيا اون سگي كه اون گوشه خوابيده چه جور جونوريه؟ آزارش به كسي رسيده يا نه؟ بچه ها كه زياد به اين موضوع فكر نكرده بودند كمي به فكر افتادند و گفتند كه مثل اينكه سگ آروم و بي آزاريه و خلاصه اينكه كسي تا بحال چيز بدي از اون نديده. آخه دخترك اوايل مي ترسيد كه سگ هار باشه و گازش بگيره. ازاون به بعد بود كه دخترك هر وقت مي خواست چيزي بخوره يواش يواش نزديك سگ ولگرد مي‌شد و تكه اي از اون رو جلوي سگ مي انداخت. اون وقت منتظر مي‌موند و مي ايستاد و تماشاميكرد كه سگ با لذت از اون خوراكي بخوره. كم كم اين كار براي هر دوي اونها لذت بخش شده بود يعني دخترك هر كجا بود خودشو مي‌رسوند كنار سگ تا تكه اي از خوراكي اش رو به اون بده و سگ هم هر وقت مي ديد دخترك داره چيزي مي خوره ازجايش بلند مي شد و صاف زل مي زد توي چشم هاي دخترك. همين مواقع بود كه دخترك با لبخند به طرف سگ ولگرد مي اومد در حالي كه به نظر حالتي شبيه لي‌لي داشت، تكه اي از خوراكي اش رو آروم به طرف سگ پرت مي كرد. سگ ولگردهم شايد چون محبت ديده بود اون تكه خوراكي رو برمي‌داشت و سر جاش بر‌ميگشت. بعد در حالي كه روي شكم خوابيده بود و دستهاش رو به جلو دراز بود تكه خوراكي رو مي خورد.

مدتي به همين منوال گذشت كم كم علاقه و اشتياقي در هردو پيدا شده بود. دخترك از حالات بي‌سروصداي سگ خوشش اومده بود كه برخلاف سگ هاي ديگري كه ديده بود، زياد پارس نمي‌كنه. ضمنا ترسش هم از سگ كمتر شده بود. ديگه مثل اوايل از اون نمي ترسيد. از اون طرف سگ ولگرد هم بوي تازه اي به مشامش رسيده بود . بوئي كه با بوهايي كه تا حالا حس كرده بود فرق داشت . يه جور حس كشش، شايد از محبت صادقانه دخترك يا شايد هم علاقه به پيراهن سبزي كه دختر مي‌پوشيد و يا ممكن بود از دامن مشكي با خالهاي گرد سفيد رنگش خوشش اومده بود و توجه سگ رو به خودش جلب كرده بود. يا شايد موهاي دخترك رو دوست داشت كه معمولا اونها رو از بالا و پائين مي بستند تا موقع بازي تو روي صورتش نريزه. و يا گاهي هم به ندرت فقط بالاي موها رو مي بستند و قسمت پائين رو باز مي‌گذاشتند.

هر چي بود وقتي دخترك سرگرم بازي با اسباب بازيهاش بود سگ ولگرد نگاهي به پاهاي دخترك مي‌انداخت و دوباره چشم هاش رو روي هم مي گذاشت.

حالا چند وقتي مي شد كه از اين ماجراها مي گذشت. دخترك ديگه توجهش حسابي به سگ ولگرد جلب شده بود. سگ هم حواسش همه جا به دخترك بود. هر طرف كه دخترك مي‌رفت، با نگاه تعقيبش مي كرد. شايد هم منتظر چيزي بود، تكه خوراكي، يا چيزي مثل يك نگاه محبت آميز. سگ ولگرد حتي جاي خوابيدنش رو عوض كرده بود. اون طرف كوچه زير يك سايبان كوچك جايي مي خوابيد كه دخترك رو ببينه . دخترك هم هر وقت به طرف سگ ولگرد نگاه مي‌كرد مي ديد كه حواسِ سگ ولگرد به اونه. سگ ولگرد ديگه داشت از علاقه دخترك به خودش مطمئن مي‌شد. وقتي ديده بود كه دخترك اون رو به دوستش نشون داده بود، يه جور حس عجيب و بي سابقه توام با خوشحالي سگ ولگرد رو سرزنده كرده بود. سگ ولگرد توي محله هاي مختلفي ساكن شده بود و از دست آدم هاي مختلف تكه اي نان يا چيزهاي ديگه گرفته بود اما اين يكي مثل اينكه با بقيه فرق داشت.

سگ ولگرد خيلي سعي مي كرد خودش رو به دخترك برسونه اما مي ترسيد نكنه دخترك از اون بترسه و مثل بقيه بچه‌ها ديگه جرات نكنه به اون نزديك بشه. دوست داشت بره جلو و پوزه اش رو جلوي پاهاي كوچك و ظريف دخترك بذاره تا آروم نفسش به دخترك بخوره اما ترديد داشت.

تا بالاخره يك روز طرفهاي ساعت پنج عصر كه بچه ها از گرما و بازي روزانه‌شان خسته شده بودند و تقريبا همه شان رفته بودند خونه، سگ ولگرد دل به دريا زد. يواش يواش جلو رفت و از پشت سر به دخترك نزديك شد و آروم پوزه اش رو به دخترك چسبوند. شايد هم با زبونش اونو ليسيد . دخترك اول جا خورد ولي سعي نكرد خودشو عقب بكشه هرچند كه بعداً اين كار رو كرد.

حالا ديگه مي شه گفت كه ترس هردوشون از هم ديگه ريخته بود. ترسي كه باعث مي شد سگ ولگرد رو دچار ترديد بكنه. ديگه نمي‌ترسيد كه دخترك و دوستاش اونو اذيت كنن. حالا سگ ولگرد با سر پائين افتاده ولي مغرور با زوزه‌اي خفيف كه شايد مي شد تبسم مختصري رو هم توش ديد به سرجاي اول خودش برگشت. ديگه دنياي اطراف آروم گرفته بود. صداهاي اطراف به گوشش نميرسيد. ولي هياهوي ديگه‌اي توي سرش برپا شده بود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30092< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي